روزنگاری

تراوشات ذهنی یک امیلی

روزنگاری

تراوشات ذهنی یک امیلی

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر

حقیقت اینه که انتظار داشتن از بقیه یک قسمت قابل توجهی از روابطه و فقط میزان این انتظار از آدمها با توجه به رابطه، مدل و میزان صمیمیت موجود در اون بالا و پایین میشه. اینکه من نوعی انتظار داشته باشم فلان آدم که بنظرم جزو حلقه‌های اول دوستیم قرار دادم در فلان موقعیت بهمان کار رو واسم کنه، نکته‌ایه که بلاشک بطور طبیعی وجود داره ولی اینکه چقدر منصفانه و منطقی باشه این انتظار محل بحثه.

من همواره سعی میکردم از کسی انتظاری نداشته باشم یا اگر درخواستی دارم اول منطقی بهش فکرکنم و شرایط طرف مقابل رو هم در نظر بگیرم. بعدها دیدم خب دوستی برای همینه که هرازگاهی کمک بخوای و طبعا کمک کنی. کم‌کم شروع کردم به بیان درخواست‌هایی که دارم ولی همچنان معقول و منطقی و خب حقیقت اینه که واسم سخته نه بشنوم پس درخواستی که از یک حدی بیشتر احتمال میدادم جواب منفی بگیره رو اصلا بیان نمیکردم. یک دایره‌ای از دوستان هستند که برای اونا به خودم اجازه میدادم درخواست‌هایی که ممکنه جواب منفی بگیرن رو هم مطرح کنم.

با همه‌ی این تفاسیر همچنان فکرمیکنم در این زمینه مشکل وجود داره و در واقع شاید مشکل از اونجایی میاد که نه شنیدن ممکنه سخت باشه واسم. خلاصه که این مفهوم در روابط انسانی کمی داستان رو پیچیده می‌کنه و فکرمیکنم تنظیم کردنش یکم سخت باشه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۰۳ ، ۱۷:۴۵
امیلی :)

این روزا فکرمیکنم آدم‌ها درواقع الگوها رو تکرار می‌کنند و فکرمیکنند این دفعه فرق داره، این‌دفعه عبرت گرفتم ولی دقیقا الگو همونه و دقیقا همون اشتباهات رو انجام میده و همون عواقب رو متحمل میشه. 

حقیقت اینه که از خودم انتظار نداشتم الگوی چند سال پیش رو تکرار کنم ولی دقیقا همون‌کار رو کردم و همون نتیجه رو گرفتم هر قدر که بگم من عوض شدم و آدم قبلی نیستم و پخته‌ترم ولی مسئله لزوما من نیستم گاها. بقیه‌ی پارامترهای موثر هم وزن قابل توجهی در معادله دارن گرچه که من هم نه دقیقا ولی بسیار مشابه با قبل رفتار کردم. اون روز میم میگفت چرا سعی داری چیزی که در اختیارت نیست رو کنترل کنی و بجاش تلاش نمیکنی رها کنی؟ کلی فلسفه چیدم ولی درنهایت خودم هم میدونستم باید رها کنم و خب الان دارم فکرمیکنم دقیقا منتظر چی‌ام؟ چه معجزه‌ای در شرایط باید رخ بده که دیگه رها کنم؟ و اره تصمیم گرفتم پروسه‌ی رها کردن رو جدی‌تر در پیش بگیرم. امیدورم موفق بشم با کمترین آسیب به اتمام برسونمش.

 

+واقعا ملت چطور این Roller Coaster رو بطور منظم تو زندگیشون تحمل میکنند؟ من انگار از هندل کردنش عاجزم.

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۰۳ ، ۰۰:۳۴
امیلی :)

یکسری نقاطی توی زندگی هست که آدم آستانه‌ی تحملش در برابر رخدادها و رفتارها پایین میاد و این اون نقطه‌ایه که با آدمها به اختلاف میخوره مخصوصا آدمهایی که اخلاق و رفتاری متفاوت از استاندارها و رویه‌های آدم دارن. این میتونه از تمام سطوح روابط تعریف بشه و وقتی اوضاع بحرانی‌تر میشه که گفتگو و تغییر یا رخ نده یا موثر نباشه و البته آدمها مراعات حال همدیگه رو نکنند و درواقع با هم لجبازی کنند. در این چنین حالاتی اون ارتباط روز به روز فرسایشی‌تر میشه و میتونه تا نقطه‌ی قطع شدن پیش بره. داشتم فکرمیکردم واقعا آدم باید در این مواقع چیکار کنه؟ درواقع راهکار چی میتونه باشه؟


+ هرازگاهی که چتهای گروه نیکی رو میخونم یکسری سوالات بنیادین واسم پیش میاد که نمیدونم واقعا جواب درست و عملی چه چیزی خواهد بود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۰۳ ، ۰۰:۳۸
امیلی :)

داشتم فکرمیکردم زندگی فی‌ذاته همینقدر چالش داره یا من گاها خودم دنبال چالش میرم و راحتی و رها میکنم. بعد به این نتیجه رسیدم که گویا از ترس میانمایگی و تکراری شدن زندگی خودم یکسری کارهارو به روش سختش انجام میدم. انگار اون راه راحته که زود به مقصد میرسه در نظرم اعتبار نداره و توی معادلات حساب نمیشه و خب یکسری از مشکلات زندگیم به همین برمیگرده. به اینکه فکرمیکنم اگه فلان راه آسونه پس بدرد نمیخوره. بعد داشتم فکرمیکردم شاید واقعا همه‌ی داستان هم این نباشه. شاید بیشتر این قضیه که سایر روشها سخت‌ترن و ریسک بیشتری دارند باعث میشه روشی با احتمال رخ دادن بیشتر رو انتخاب کنم درصورتی که گاها سخت‌تر هم هست. اره خلاصه الان که دارم از هفت جهت به فنا میرم گاها به ذهنم میاد که راه ساده‌تر چی میتونست باشه.

+ واقعا باید حداقل این چالش رو رها کنم و الکی اورثینک نکنم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۰۳ ، ۰۲:۱۲
امیلی :)

اونروز سر یک داستان بظاهر ساده یک دعوای خونین داشتیم. درواقع من بقدری ناراحت شدم که قابلیت اینو داشتم که بلاکش کنم. سعی کرد به طرق مختلف جو رو به حالت عادی برگردونه ولی روشهای قبلی دیگه جواب نمیداد. شب که درموردش صحبت شد یجایی میگفت من هنوز نتونستم مدل ناراحت شدنت رو یادبگیرم. هنوز موقع رخداد متوجه نمیشم که داری ناراحت میشی و بعدش متوجه میشم.( ما هر بار بعد از ناراحت شدنمون حرف میزنیم و کاملا شفاف و مشخص دو طرف حول اون داستان صحبت میکنند. البته که تا همین رویه هم جا بیوفته پوست من کنده شد ولی خب الان از این جنبه زیاد مشکلی نداریم) داشتم فکرمیکردم واقعا اینقدر مدل ناراحت شدنم سخته؟ یا داستان دور بودن مدلهای رفتاری ماست؟ اینکه تعامل با بقیه آسونتره واسم جای سواله. علی ای حال به این نتیجه رسیدم که چقدر طرز تفکر ادمها درمورد رفتار با بقیه میتونه متفاوت باشه و ما هیچ درکی ازش نداشته باشیم.

 

+ ما تو خیلی چیزا هم تفکر و رفتار مشترک و هماهنگی داریم و واقعا یکسری اخلاقهای عالی‌ای داره که تو کمتر کسی میبینم ولی خب این باگهارو هم داریم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۰۳ ، ۰۰:۴۴
امیلی :)

اساسا تغییر محل و شرایط زندگی میتونه خیلی سخت و اذیت کننده باشه و اگر این اوضاع با بحران‌های روانی و شخصیتی همراه باشه به مراتب میتونه بدتر بگذره. حالا شما به این شرایط رخدادهای تشدید کننده‌ی بحران رو هم اضافه کنید. ترم یک من اینطور گذشت. از اکثر موارد اون بازه‌ی زمانی ناراضی‌ام و حقیقتا و واقعا اذیت شدم بعدش ولی کم‌کم اوضاع بهتر شد. البته که ترم دوم هم بحران‌های خودش رو داشت و میزان استرسم به حدی رسیده بود که دیگه نمیتونستم قهوه بخورم و حد استرسم بقدری بود که اگر قهوه میخوردم تا مرز سنگکوب میرفتم ولی اونم گذشت. جسته گریخته مشاوره رفتم و یک جایی دیدم جلسات داره تکراری میشه. قطعش کردم و سعی کردم همون مشکلاتی که شناسایی کرده بودیم رو کم‌کم حل کنم. درواقع نیاز به تامل داشتم و فکرمیکنم هرهفته جلسه داشتن برای من زیادیه و این استرس رو بهم میده که تو این یک هفته باید حتما پیشرفتی داشته باشم ( میدونم غلطه و درموردش با مشاور صحبت کردم و میدونم لزوما این دید رو نداره ولی خب من برای هضم و عملکرد بهتر نیاز دارم که یک زمانی با خودم و اون شرایط تنها باشم)

الان از ددلاین‌هام عقبم ( کلا کارهای بیشتری دارم این ترم) ولی نه با قهوه استرسم به 10 میرسه، نه بحران‌های روانیم در اوجن و نه رخداد تشدید کننده‌ای به اون صورت وجود داره. دارم سعی میکنم با خودم مهربون باشم، موقع ددلاین پنیک نکنم و اهسته و پیوسته پیش برم. بااینکه واقعا اوضاع تحصیلیم چنگی به دل نمیزنه ولی الان واسم مهم اینه که پیش برم حتی با سرعت کم.

خلاصه که حس میکنم اوضاعم نسبت به قبل بهتره هر چند که از نمای بیرونی و از نظر اساتیدم اینطور بنظر نیاد. امیدوارم روند پیشرفت رو به خوبی طی کنم.
+ دعاکنیم برای همه. برای منم اون گوشه موشه‌ها دعا کنید

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۰۳ ، ۰۰:۳۸
امیلی :)

حقیقت اینه که برای من مکانها، شرایط آب و هوایی، بوها، صداها و مواردی این چنینی یادآور رخدادهاییه که در گذشته در اون شرایط اتفاق افتادن. انگار با قرار گرفتن تو اون شرایط دوباره اون حس رو تمام و کمال تجربه میکنم و خب این همیشه چیز خوبی نیست. یکماه اول پائیز امسال سراسر عذاب بود. با هر چیزی یاد رنج‌هایی که در گذشته متحمل شده بودم میوفتادم و عملا مدام داشتم نسبت به پائیز نفرت پراکنی میکردم. کم‌کم ولی تلاش کردم که گذر کنم. از یادآوری مدام رنج پرهیز کنم و حس جدید رو تجربه کنم. الان دیگه کمتر حس نفرت پراکنی به پائیز دارم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۰۳ ، ۱۸:۱۷
امیلی :)

آدم وقتی یک چیزی( شئ، موقعیت، آدم) رو نداره تا ابد هم نداشته باشه میتونه باهاش کنار بیاد و حتی احساس نیاز به اون چیز نداشته باشه ولی وقتی داشتن رو تجربه میکنه بعدش ترس از دست دادن میاد سراغش. فکرمیکنه اگه اون چیز رو نداشته باشه دیگه نمیتونه ادامه بده و اینطوری میشه که ممکنه هر تصمیم غلطی رو برای حفظ اون چیز بگیره. درواقع داستان اینه که منطق صحیح رو بخاطر ترس از دست دادن قربانی نکنیم که خب این قسمت داستان واقعا سخته.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۰۳ ، ۱۳:۰۰
امیلی :)

یک وقتایی درمورد یکسری روابطم و علتشون به یاس فلسفی میرسم. به این فکرمیکنم که این ارتباط و به این صورت واقعا در بلند مدت چه آورده‌ای داره و عواقبش به چه صورته. گاهی به این فکرمیکنم که اون ارتباط در اون زمان بسیار خوب و فرح بخشه ولی اثری که یکی دو سال بعدش از اون ارتباط میبینم ایا همون چیزیه که میخوام باشه یا دقیقا اون چیزیه که دوست ندارم رخ بده؟
چیزی که اخیرا با شروع مجدد کلاسهای هفتگی بهش پی بردم اینه که از ترکیب یکسری اطرافیانم و میزان ارتباطم باهاشون و حتی نوع معاشرتم اصلا راضی نیستم چون به وضوح میتونم زوال فضائل اخلاقی‌ رو در خودم ببینم ( از دیدگاه بیرون ممکنه به چشم نیاد چون یک مقدار با مدل جامعه متفاوته) ولی هنوز نمیدونم چطور به صورت مناسب کنترلش کنم.

شما چطور روابطتون رو کنترل میکنید و به اون نقطه‌ی دلخواه نزدیک میکنید؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۰۳ ، ۲۱:۱۳
امیلی :)

سالها تلاش کردم که یک تعادلی در یکسری زمینه‌ها مخصوصا قوی بودن و لطیف بودن برقرار کنم. تا یک زمانی تو ذهنم لطیف بودن به مثابه نقطه ضعف بود و تلاش میکردم تا حد زیادی لطافت رو کم کنم. بعدش کم‌کم یادگرفتم که تعادلی بین این دو بعد برقرار کنم و نه لوس باشم نه دل‌سنگ ولی این تعادل لزوما همیشه برقرار نیست. یک وقتایی ادم گاردش رو بیش از حد پایین میاره و بیش از حدی که باید ضعف‌هاش رو نشون میده. البته که همش از اعتماد کردن به آدمها نشئت میگیره ولی کی میدونه حد اعتماد کجاست و چقدره؟ خلاصه که این روزا دوباره دارم سعی میکنم کمتر روی Princess Mode باشم و اون قوت قبلم رو بازیابی کنم.

+ اون روز که تیکه پاره بودم و واقعا امید به زندگیم به صفر میل میکرد داشتیم حرف میزدیم که دید حالم خوب نیست. به زور اومد با کاردک جمعم کرد، بهم غذا داد و حرفامو گوش کرد. گذاشت یک بند غر بزنم و امیلی در آغوش سگ سیاه افسردگی رو تبدیل کرد به یک آدم خوشحال. اینکه ضعفم رو دید و تلاش نکرد بهم بگه قوی باشم درعوض تلاش کرد کمکم کنه که گذر کنم واقعا واسم ارزشمند بود ولی حقیقت اینه که چقدر و تا کجا میتونم به بقیه تکیه کنم؟ و جواب اینه که واقعا زیاد نیست. یک زمانهایی از زندگی لازمه ادم خودش با مشکلات روبرو شه و کنار بیاد. معلومه که کمک بقیه ارزشمند و تسهیل‌گره ولی متاسفانه آدم در عمق زندگی تنهاست.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۰۳ ، ۱۷:۵۷
امیلی :)