تعادل
سالها تلاش کردم که یک تعادلی در یکسری زمینهها مخصوصا قوی بودن و لطیف بودن برقرار کنم. تا یک زمانی تو ذهنم لطیف بودن به مثابه نقطه ضعف بود و تلاش میکردم تا حد زیادی لطافت رو کم کنم. بعدش کمکم یادگرفتم که تعادلی بین این دو بعد برقرار کنم و نه لوس باشم نه دلسنگ ولی این تعادل لزوما همیشه برقرار نیست. یک وقتایی ادم گاردش رو بیش از حد پایین میاره و بیش از حدی که باید ضعفهاش رو نشون میده. البته که همش از اعتماد کردن به آدمها نشئت میگیره ولی کی میدونه حد اعتماد کجاست و چقدره؟ خلاصه که این روزا دوباره دارم سعی میکنم کمتر روی Princess Mode باشم و اون قوت قبلم رو بازیابی کنم.
+ اون روز که تیکه پاره بودم و واقعا امید به زندگیم به صفر میل میکرد داشتیم حرف میزدیم که دید حالم خوب نیست. به زور اومد با کاردک جمعم کرد، بهم غذا داد و حرفامو گوش کرد. گذاشت یک بند غر بزنم و امیلی در آغوش سگ سیاه افسردگی رو تبدیل کرد به یک آدم خوشحال. اینکه ضعفم رو دید و تلاش نکرد بهم بگه قوی باشم درعوض تلاش کرد کمکم کنه که گذر کنم واقعا واسم ارزشمند بود ولی حقیقت اینه که چقدر و تا کجا میتونم به بقیه تکیه کنم؟ و جواب اینه که واقعا زیاد نیست. یک زمانهایی از زندگی لازمه ادم خودش با مشکلات روبرو شه و کنار بیاد. معلومه که کمک بقیه ارزشمند و تسهیلگره ولی متاسفانه آدم در عمق زندگی تنهاست.
پیدا کردن این نقاط تعادل واقعا سخت و طاقتفراست، یه جاهایی ترسناک.
+ اتفاقن این یکی از مسائل اصلیِ منم هستش در حال حاضر. نمیدونم تا چه حد باید از دیگران درخواست کمک بکنم و چقدر به خودم اجازه بدم که متکی به کمکِ اونها باشم.