روزنگاری

تراوشات ذهنی یک امیلی

روزنگاری

تراوشات ذهنی یک امیلی

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۹ مطلب با موضوع «امیلی» ثبت شده است

حقیقت اینه که انتظار داشتن از بقیه یک قسمت قابل توجهی از روابطه و فقط میزان این انتظار از آدمها با توجه به رابطه، مدل و میزان صمیمیت موجود در اون بالا و پایین میشه. اینکه من نوعی انتظار داشته باشم فلان آدم که بنظرم جزو حلقه‌های اول دوستیم قرار دادم در فلان موقعیت بهمان کار رو واسم کنه، نکته‌ایه که بلاشک بطور طبیعی وجود داره ولی اینکه چقدر منصفانه و منطقی باشه این انتظار محل بحثه.

من همواره سعی میکردم از کسی انتظاری نداشته باشم یا اگر درخواستی دارم اول منطقی بهش فکرکنم و شرایط طرف مقابل رو هم در نظر بگیرم. بعدها دیدم خب دوستی برای همینه که هرازگاهی کمک بخوای و طبعا کمک کنی. کم‌کم شروع کردم به بیان درخواست‌هایی که دارم ولی همچنان معقول و منطقی و خب حقیقت اینه که واسم سخته نه بشنوم پس درخواستی که از یک حدی بیشتر احتمال میدادم جواب منفی بگیره رو اصلا بیان نمیکردم. یک دایره‌ای از دوستان هستند که برای اونا به خودم اجازه میدادم درخواست‌هایی که ممکنه جواب منفی بگیرن رو هم مطرح کنم.

با همه‌ی این تفاسیر همچنان فکرمیکنم در این زمینه مشکل وجود داره و در واقع شاید مشکل از اونجایی میاد که نه شنیدن ممکنه سخت باشه واسم. خلاصه که این مفهوم در روابط انسانی کمی داستان رو پیچیده می‌کنه و فکرمیکنم تنظیم کردنش یکم سخت باشه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۰۳ ، ۱۷:۴۵
امیلی :)

این روزا فکرمیکنم آدم‌ها درواقع الگوها رو تکرار می‌کنند و فکرمیکنند این دفعه فرق داره، این‌دفعه عبرت گرفتم ولی دقیقا الگو همونه و دقیقا همون اشتباهات رو انجام میده و همون عواقب رو متحمل میشه. 

حقیقت اینه که از خودم انتظار نداشتم الگوی چند سال پیش رو تکرار کنم ولی دقیقا همون‌کار رو کردم و همون نتیجه رو گرفتم هر قدر که بگم من عوض شدم و آدم قبلی نیستم و پخته‌ترم ولی مسئله لزوما من نیستم گاها. بقیه‌ی پارامترهای موثر هم وزن قابل توجهی در معادله دارن گرچه که من هم نه دقیقا ولی بسیار مشابه با قبل رفتار کردم. اون روز میم میگفت چرا سعی داری چیزی که در اختیارت نیست رو کنترل کنی و بجاش تلاش نمیکنی رها کنی؟ کلی فلسفه چیدم ولی درنهایت خودم هم میدونستم باید رها کنم و خب الان دارم فکرمیکنم دقیقا منتظر چی‌ام؟ چه معجزه‌ای در شرایط باید رخ بده که دیگه رها کنم؟ و اره تصمیم گرفتم پروسه‌ی رها کردن رو جدی‌تر در پیش بگیرم. امیدورم موفق بشم با کمترین آسیب به اتمام برسونمش.

 

+واقعا ملت چطور این Roller Coaster رو بطور منظم تو زندگیشون تحمل میکنند؟ من انگار از هندل کردنش عاجزم.

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۰۳ ، ۰۰:۳۴
امیلی :)

داشتم فکرمیکردم زندگی فی‌ذاته همینقدر چالش داره یا من گاها خودم دنبال چالش میرم و راحتی و رها میکنم. بعد به این نتیجه رسیدم که گویا از ترس میانمایگی و تکراری شدن زندگی خودم یکسری کارهارو به روش سختش انجام میدم. انگار اون راه راحته که زود به مقصد میرسه در نظرم اعتبار نداره و توی معادلات حساب نمیشه و خب یکسری از مشکلات زندگیم به همین برمیگرده. به اینکه فکرمیکنم اگه فلان راه آسونه پس بدرد نمیخوره. بعد داشتم فکرمیکردم شاید واقعا همه‌ی داستان هم این نباشه. شاید بیشتر این قضیه که سایر روشها سخت‌ترن و ریسک بیشتری دارند باعث میشه روشی با احتمال رخ دادن بیشتر رو انتخاب کنم درصورتی که گاها سخت‌تر هم هست. اره خلاصه الان که دارم از هفت جهت به فنا میرم گاها به ذهنم میاد که راه ساده‌تر چی میتونست باشه.

+ واقعا باید حداقل این چالش رو رها کنم و الکی اورثینک نکنم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۰۳ ، ۰۲:۱۲
امیلی :)

اساسا تغییر محل و شرایط زندگی میتونه خیلی سخت و اذیت کننده باشه و اگر این اوضاع با بحران‌های روانی و شخصیتی همراه باشه به مراتب میتونه بدتر بگذره. حالا شما به این شرایط رخدادهای تشدید کننده‌ی بحران رو هم اضافه کنید. ترم یک من اینطور گذشت. از اکثر موارد اون بازه‌ی زمانی ناراضی‌ام و حقیقتا و واقعا اذیت شدم بعدش ولی کم‌کم اوضاع بهتر شد. البته که ترم دوم هم بحران‌های خودش رو داشت و میزان استرسم به حدی رسیده بود که دیگه نمیتونستم قهوه بخورم و حد استرسم بقدری بود که اگر قهوه میخوردم تا مرز سنگکوب میرفتم ولی اونم گذشت. جسته گریخته مشاوره رفتم و یک جایی دیدم جلسات داره تکراری میشه. قطعش کردم و سعی کردم همون مشکلاتی که شناسایی کرده بودیم رو کم‌کم حل کنم. درواقع نیاز به تامل داشتم و فکرمیکنم هرهفته جلسه داشتن برای من زیادیه و این استرس رو بهم میده که تو این یک هفته باید حتما پیشرفتی داشته باشم ( میدونم غلطه و درموردش با مشاور صحبت کردم و میدونم لزوما این دید رو نداره ولی خب من برای هضم و عملکرد بهتر نیاز دارم که یک زمانی با خودم و اون شرایط تنها باشم)

الان از ددلاین‌هام عقبم ( کلا کارهای بیشتری دارم این ترم) ولی نه با قهوه استرسم به 10 میرسه، نه بحران‌های روانیم در اوجن و نه رخداد تشدید کننده‌ای به اون صورت وجود داره. دارم سعی میکنم با خودم مهربون باشم، موقع ددلاین پنیک نکنم و اهسته و پیوسته پیش برم. بااینکه واقعا اوضاع تحصیلیم چنگی به دل نمیزنه ولی الان واسم مهم اینه که پیش برم حتی با سرعت کم.

خلاصه که حس میکنم اوضاعم نسبت به قبل بهتره هر چند که از نمای بیرونی و از نظر اساتیدم اینطور بنظر نیاد. امیدوارم روند پیشرفت رو به خوبی طی کنم.
+ دعاکنیم برای همه. برای منم اون گوشه موشه‌ها دعا کنید

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۰۳ ، ۰۰:۳۸
امیلی :)

سالها تلاش کردم که یک تعادلی در یکسری زمینه‌ها مخصوصا قوی بودن و لطیف بودن برقرار کنم. تا یک زمانی تو ذهنم لطیف بودن به مثابه نقطه ضعف بود و تلاش میکردم تا حد زیادی لطافت رو کم کنم. بعدش کم‌کم یادگرفتم که تعادلی بین این دو بعد برقرار کنم و نه لوس باشم نه دل‌سنگ ولی این تعادل لزوما همیشه برقرار نیست. یک وقتایی ادم گاردش رو بیش از حد پایین میاره و بیش از حدی که باید ضعف‌هاش رو نشون میده. البته که همش از اعتماد کردن به آدمها نشئت میگیره ولی کی میدونه حد اعتماد کجاست و چقدره؟ خلاصه که این روزا دوباره دارم سعی میکنم کمتر روی Princess Mode باشم و اون قوت قبلم رو بازیابی کنم.

+ اون روز که تیکه پاره بودم و واقعا امید به زندگیم به صفر میل میکرد داشتیم حرف میزدیم که دید حالم خوب نیست. به زور اومد با کاردک جمعم کرد، بهم غذا داد و حرفامو گوش کرد. گذاشت یک بند غر بزنم و امیلی در آغوش سگ سیاه افسردگی رو تبدیل کرد به یک آدم خوشحال. اینکه ضعفم رو دید و تلاش نکرد بهم بگه قوی باشم درعوض تلاش کرد کمکم کنه که گذر کنم واقعا واسم ارزشمند بود ولی حقیقت اینه که چقدر و تا کجا میتونم به بقیه تکیه کنم؟ و جواب اینه که واقعا زیاد نیست. یک زمانهایی از زندگی لازمه ادم خودش با مشکلات روبرو شه و کنار بیاد. معلومه که کمک بقیه ارزشمند و تسهیل‌گره ولی متاسفانه آدم در عمق زندگی تنهاست.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۰۳ ، ۱۷:۵۷
امیلی :)

امروز که اخرین روز تابستونه و من 26 سالمه، ارشد میخونم و تنها نشستم داخل آزمایشگاه و دارم سعی میکنم به ددلاینهام برسم که البته گویا مغزم در این جهت همراهی نمیکنه. هوا منو یاد اون جمعه‌هایی انداخت که زمان کارشناسی با "ر" میرفتیم طبقه 5 کامیپوتر و درس میخوندیم. اون موقع 21 سالم بود و تو اون نقطه از زندگی فکرمیکردم اوضاع داره خوب پیش میره در تمام ابعاد زندگیم. یک مثبت اندیشی و تطبیق پذیری عجیبی داشتم در همه‌‌ی ابعاد. الان ولی بطرز عجیبی از تمام ابعاد زندگیم بدم میاد. انگار ظرف تحملم کاملا خالی شده.

اون روز بهار میگفت اینکه میخوای در چشم بر هم زدنی همه چیز درست بشه داره اذیتت میکنه. اینکه صبر نداری تا رویه طی بشه. نمیدونم صبرم چه بلایی سرش اومده ولی شرایط امونمو بریده. از همه بیشتر این دراما کویین بازیا و بزرگ کردن رخدادها اعصابم رو نحت شعاع قرار میده. ذهنم به طرفه‌العینی همه چیز رو بزرگ و تبدیل به یک بحران میکنه حتی چیزهایی که سالها ازشون گذشته. از هر چیزی یک تریگر میسازه و حقیقتا از این حجم از گذر نکردن از قضایا متغجبم کرده. اینکه برای یک رخدادی که 20 و اندی ساله باهاش درگیرم در یک روز رندوم که بنظر خیلی هم خوش گذشته با یک پوستر رندوم تریگر میشم، اگه کولی بازی نیست پس چیه؟
 

خلاصه که فکرکنم به دعا خیلی نیاز دارم. نمیدونم دیگه باید چیکار کنم و واقعا نیاز دارم یک راهی جلوی پام قرار بگیره.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۰۳ ، ۱۷:۲۶
امیلی :)

1- از 16-17 سالگی که وبلاگ نویسی رو جدی‌تر انجام دادم تا همین 3 روز پیش که اعضای کانالمو حذف کردم، تقریبا 8 سال میشد که همیشه یک فضایی برای اشتراک گذاری چیزهایی تحت عنوان رخدادهای روزانه داشتم. اول وبلاگ بعد اینستاگرام و بعدش هم کانال تلگرام و از اونجایی که همواره افراد کمی این مکانهارو میخوندن خیلی نگران به اشتراک گذاری و داستانهاش نبودم.

2- در 3ماه گذشته برخلاف استراتزی همیشگی و طبق شرایط دچار اشتراک گذاری بیش از حد( Overhsare) شده بودم و هفته‌ی پیش این داستان یهو کوبیده شد تو صورتم که "دقیقا دارم خلاف سیاست‌های حریم شخصیم عمل میکنم و چقدر تبعاتش رو نادیده گرفتم". اونجا بود همه چیز رو متوقف کردم.

3- این 3 روز که کانالی وجود نداره که هر اتفاقی که میوفته و هرچیزی به ذهنم میاد رو داخلش بنویسم و ادمهایی باشن که بخونن، هردفعه یک چیزی پیش میاد و میخوام طبق عادت برم تو کانال بنویسم، یه لحظه به این فکرمیکنم که "خب که چی؟" یا "الان دیدی ننوشتی و چیزی نشد و تونستی تنهایی باهاش کنار بیای؟" و فهمیدم دچار یک داستانی شده بودم و ذهنم رو به اشتراک گذاری با ادمها عادت داده بودم و به این کار اعتیاد پیدا کرده بودم که خب این اصلا در بلند مدت کار سالمی نیست.

 

خلاصه که دارم سعی میکنم با سندروم Overshare مقابله کنم و تا اینجای کار راضی‌ام.

 

پ.ن: دارم فکرمیکنم چقدر بااینکه این پائیز بهم سخت گذشت ولی واسم لازم بود تا مشکلات اون مسیری که داشتم میرفتم رو متوجه بشم. البته که بهای قابل توجهی هم واسش پرداخت کردم ولی اوکیه.
 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۰۲ ، ۱۶:۱۴
امیلی :)

اخیرا خیلی به تفاوتهام،خوب و بد، نسبت به گذشته فکر میکنم که از یکسری خوشحال میشم و بخاطر یکسری عزا میگیرم، در همبن حین داشتم به مبحث زندگی در خوابگاه فکرمیکردم که به ذهنم اومد فلان خصوصیت و بهمان خصوصیت رو تو کارشناسی داشتم و به حفظ بقام در خوابگاه کمک میکرد و از طرفی یکسری اخلاقیات رو هم دیگه ندارم یا حداقل به قوت قبل ندارم که از قضا اوناهم برای حفظ بقا خوبن(و بالعکس البته). حقیقت اینه این مبحث "زندگی دانشجویی و خوابگاه، چطور و چگونه به جهت افزایش بهره‌وری" اخیرا خیلی ذهنمو مشغول کرده. درواقع دارم تلاش میکنم تجربیات بقیه رو بخونم، به دوران کارشناسی و اشتباهات و قدم‌های درستم نگاه کنم و به یک جمع‌بندی‌ای برسم. چیزی که مشخصه اینه که سخت خواهد بود و تلاش بیشتری میطلبه.

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۰۲ ، ۰۳:۱۵
امیلی :)

سلام

من امیلی هستم و اینجا 4 امین وبلاگی هست که میزنم و کاملا تصادفی هر وبلاگ برای یک مقطع خاصی از زندگیم بوده. زیاد از جابجایی چه فیزیکی چه غیرفیزیکی و وبلاگی خوشم نمیاد  ولی گاهی اوقات جابجایی و تغییر لازمه.

اینجا از چیزایی که تو ذهنم رژه میرن مینویسم و اتفاقاتی که دوست دارم ثبت بشن رو پست میکنم.

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۰۴
امیلی :)