روزنگاری

تراوشات ذهنی یک امیلی

روزنگاری

تراوشات ذهنی یک امیلی

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر

حقیقت اینه که برای من مکانها، شرایط آب و هوایی، بوها، صداها و مواردی این چنینی یادآور رخدادهاییه که در گذشته در اون شرایط اتفاق افتادن. انگار با قرار گرفتن تو اون شرایط دوباره اون حس رو تمام و کمال تجربه میکنم و خب این همیشه چیز خوبی نیست. یکماه اول پائیز امسال سراسر عذاب بود. با هر چیزی یاد رنج‌هایی که در گذشته متحمل شده بودم میوفتادم و عملا مدام داشتم نسبت به پائیز نفرت پراکنی میکردم. کم‌کم ولی تلاش کردم که گذر کنم. از یادآوری مدام رنج پرهیز کنم و حس جدید رو تجربه کنم. الان دیگه کمتر حس نفرت پراکنی به پائیز دارم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۰۳ ، ۱۸:۱۷
امیلی :)

آدم وقتی یک چیزی( شئ، موقعیت، آدم) رو نداره تا ابد هم نداشته باشه میتونه باهاش کنار بیاد و حتی احساس نیاز به اون چیز نداشته باشه ولی وقتی داشتن رو تجربه میکنه بعدش ترس از دست دادن میاد سراغش. فکرمیکنه اگه اون چیز رو نداشته باشه دیگه نمیتونه ادامه بده و اینطوری میشه که ممکنه هر تصمیم غلطی رو برای حفظ اون چیز بگیره. درواقع داستان اینه که منطق صحیح رو بخاطر ترس از دست دادن قربانی نکنیم که خب این قسمت داستان واقعا سخته.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۰۳ ، ۱۳:۰۰
امیلی :)

یک وقتایی درمورد یکسری روابطم و علتشون به یاس فلسفی میرسم. به این فکرمیکنم که این ارتباط و به این صورت واقعا در بلند مدت چه آورده‌ای داره و عواقبش به چه صورته. گاهی به این فکرمیکنم که اون ارتباط در اون زمان بسیار خوب و فرح بخشه ولی اثری که یکی دو سال بعدش از اون ارتباط میبینم ایا همون چیزیه که میخوام باشه یا دقیقا اون چیزیه که دوست ندارم رخ بده؟
چیزی که اخیرا با شروع مجدد کلاسهای هفتگی بهش پی بردم اینه که از ترکیب یکسری اطرافیانم و میزان ارتباطم باهاشون و حتی نوع معاشرتم اصلا راضی نیستم چون به وضوح میتونم زوال فضائل اخلاقی‌ رو در خودم ببینم ( از دیدگاه بیرون ممکنه به چشم نیاد چون یک مقدار با مدل جامعه متفاوته) ولی هنوز نمیدونم چطور به صورت مناسب کنترلش کنم.

شما چطور روابطتون رو کنترل میکنید و به اون نقطه‌ی دلخواه نزدیک میکنید؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۰۳ ، ۲۱:۱۳
امیلی :)

سالها تلاش کردم که یک تعادلی در یکسری زمینه‌ها مخصوصا قوی بودن و لطیف بودن برقرار کنم. تا یک زمانی تو ذهنم لطیف بودن به مثابه نقطه ضعف بود و تلاش میکردم تا حد زیادی لطافت رو کم کنم. بعدش کم‌کم یادگرفتم که تعادلی بین این دو بعد برقرار کنم و نه لوس باشم نه دل‌سنگ ولی این تعادل لزوما همیشه برقرار نیست. یک وقتایی ادم گاردش رو بیش از حد پایین میاره و بیش از حدی که باید ضعف‌هاش رو نشون میده. البته که همش از اعتماد کردن به آدمها نشئت میگیره ولی کی میدونه حد اعتماد کجاست و چقدره؟ خلاصه که این روزا دوباره دارم سعی میکنم کمتر روی Princess Mode باشم و اون قوت قبلم رو بازیابی کنم.

+ اون روز که تیکه پاره بودم و واقعا امید به زندگیم به صفر میل میکرد داشتیم حرف میزدیم که دید حالم خوب نیست. به زور اومد با کاردک جمعم کرد، بهم غذا داد و حرفامو گوش کرد. گذاشت یک بند غر بزنم و امیلی در آغوش سگ سیاه افسردگی رو تبدیل کرد به یک آدم خوشحال. اینکه ضعفم رو دید و تلاش نکرد بهم بگه قوی باشم درعوض تلاش کرد کمکم کنه که گذر کنم واقعا واسم ارزشمند بود ولی حقیقت اینه که چقدر و تا کجا میتونم به بقیه تکیه کنم؟ و جواب اینه که واقعا زیاد نیست. یک زمانهایی از زندگی لازمه ادم خودش با مشکلات روبرو شه و کنار بیاد. معلومه که کمک بقیه ارزشمند و تسهیل‌گره ولی متاسفانه آدم در عمق زندگی تنهاست.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۰۳ ، ۱۷:۵۷
امیلی :)

امروز که اخرین روز تابستونه و من 26 سالمه، ارشد میخونم و تنها نشستم داخل آزمایشگاه و دارم سعی میکنم به ددلاینهام برسم که البته گویا مغزم در این جهت همراهی نمیکنه. هوا منو یاد اون جمعه‌هایی انداخت که زمان کارشناسی با "ر" میرفتیم طبقه 5 کامیپوتر و درس میخوندیم. اون موقع 21 سالم بود و تو اون نقطه از زندگی فکرمیکردم اوضاع داره خوب پیش میره در تمام ابعاد زندگیم. یک مثبت اندیشی و تطبیق پذیری عجیبی داشتم در همه‌‌ی ابعاد. الان ولی بطرز عجیبی از تمام ابعاد زندگیم بدم میاد. انگار ظرف تحملم کاملا خالی شده.

اون روز بهار میگفت اینکه میخوای در چشم بر هم زدنی همه چیز درست بشه داره اذیتت میکنه. اینکه صبر نداری تا رویه طی بشه. نمیدونم صبرم چه بلایی سرش اومده ولی شرایط امونمو بریده. از همه بیشتر این دراما کویین بازیا و بزرگ کردن رخدادها اعصابم رو نحت شعاع قرار میده. ذهنم به طرفه‌العینی همه چیز رو بزرگ و تبدیل به یک بحران میکنه حتی چیزهایی که سالها ازشون گذشته. از هر چیزی یک تریگر میسازه و حقیقتا از این حجم از گذر نکردن از قضایا متغجبم کرده. اینکه برای یک رخدادی که 20 و اندی ساله باهاش درگیرم در یک روز رندوم که بنظر خیلی هم خوش گذشته با یک پوستر رندوم تریگر میشم، اگه کولی بازی نیست پس چیه؟
 

خلاصه که فکرکنم به دعا خیلی نیاز دارم. نمیدونم دیگه باید چیکار کنم و واقعا نیاز دارم یک راهی جلوی پام قرار بگیره.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۰۳ ، ۱۷:۲۶
امیلی :)

1- از 16-17 سالگی که وبلاگ نویسی رو جدی‌تر انجام دادم تا همین 3 روز پیش که اعضای کانالمو حذف کردم، تقریبا 8 سال میشد که همیشه یک فضایی برای اشتراک گذاری چیزهایی تحت عنوان رخدادهای روزانه داشتم. اول وبلاگ بعد اینستاگرام و بعدش هم کانال تلگرام و از اونجایی که همواره افراد کمی این مکانهارو میخوندن خیلی نگران به اشتراک گذاری و داستانهاش نبودم.

2- در 3ماه گذشته برخلاف استراتزی همیشگی و طبق شرایط دچار اشتراک گذاری بیش از حد( Overhsare) شده بودم و هفته‌ی پیش این داستان یهو کوبیده شد تو صورتم که "دقیقا دارم خلاف سیاست‌های حریم شخصیم عمل میکنم و چقدر تبعاتش رو نادیده گرفتم". اونجا بود همه چیز رو متوقف کردم.

3- این 3 روز که کانالی وجود نداره که هر اتفاقی که میوفته و هرچیزی به ذهنم میاد رو داخلش بنویسم و ادمهایی باشن که بخونن، هردفعه یک چیزی پیش میاد و میخوام طبق عادت برم تو کانال بنویسم، یه لحظه به این فکرمیکنم که "خب که چی؟" یا "الان دیدی ننوشتی و چیزی نشد و تونستی تنهایی باهاش کنار بیای؟" و فهمیدم دچار یک داستانی شده بودم و ذهنم رو به اشتراک گذاری با ادمها عادت داده بودم و به این کار اعتیاد پیدا کرده بودم که خب این اصلا در بلند مدت کار سالمی نیست.

 

خلاصه که دارم سعی میکنم با سندروم Overshare مقابله کنم و تا اینجای کار راضی‌ام.

 

پ.ن: دارم فکرمیکنم چقدر بااینکه این پائیز بهم سخت گذشت ولی واسم لازم بود تا مشکلات اون مسیری که داشتم میرفتم رو متوجه بشم. البته که بهای قابل توجهی هم واسش پرداخت کردم ولی اوکیه.
 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۰۲ ، ۱۶:۱۴
امیلی :)

اخیرا خیلی به تفاوتهام،خوب و بد، نسبت به گذشته فکر میکنم که از یکسری خوشحال میشم و بخاطر یکسری عزا میگیرم، در همبن حین داشتم به مبحث زندگی در خوابگاه فکرمیکردم که به ذهنم اومد فلان خصوصیت و بهمان خصوصیت رو تو کارشناسی داشتم و به حفظ بقام در خوابگاه کمک میکرد و از طرفی یکسری اخلاقیات رو هم دیگه ندارم یا حداقل به قوت قبل ندارم که از قضا اوناهم برای حفظ بقا خوبن(و بالعکس البته). حقیقت اینه این مبحث "زندگی دانشجویی و خوابگاه، چطور و چگونه به جهت افزایش بهره‌وری" اخیرا خیلی ذهنمو مشغول کرده. درواقع دارم تلاش میکنم تجربیات بقیه رو بخونم، به دوران کارشناسی و اشتباهات و قدم‌های درستم نگاه کنم و به یک جمع‌بندی‌ای برسم. چیزی که مشخصه اینه که سخت خواهد بود و تلاش بیشتری میطلبه.

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۰۲ ، ۰۳:۱۵
امیلی :)

سلام

من امیلی هستم و اینجا 4 امین وبلاگی هست که میزنم و کاملا تصادفی هر وبلاگ برای یک مقطع خاصی از زندگیم بوده. زیاد از جابجایی چه فیزیکی چه غیرفیزیکی و وبلاگی خوشم نمیاد  ولی گاهی اوقات جابجایی و تغییر لازمه.

اینجا از چیزایی که تو ذهنم رژه میرن مینویسم و اتفاقاتی که دوست دارم ثبت بشن رو پست میکنم.

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۰۴
امیلی :)